یه وقتایی میخوای حرفی رو بزنی، و اتفاقا هم میزنی اما وسطش یا صدات میلرزه یا گریت در میاد یا اصلا یه چیزی درونت میگه این حرفو نگیا! حتی یه کلمه‌شو. این اتفاق بارها و بارها میفته در مورد یه سری موضوع خاص. در نهایت اون ندای درونت رو زیر پا میذاری و اون حرفو به زبون میاری منتهی با بغض و صدای لرزون و گاها گریه. میگذره و خودتم حتی تعجب میکنی چرا به این چیزا حساسم؟ مثلا چرا هروقت بهم میگن عوض شدیا! قبلا ملایم تر بودی! پقی میزنی‌ زیر گریه یا در خوشبینانه ترین حالت یه لبخند میزنی، بغضو قورت میدی، چند بار پلک میزنی، و بعد با یه شوخی فضا رو عوض میکنی و بحث رو به جاهای دیگه میکشونی.

بین این همه تکرار این حالات، یه جایی، بعد مدت زمان زیادی که هی از خودت میپرسی چرا تا اینو میشنوم یا میخوام بگم گریم درمیاد؟!، یاد یه خاطره میفتی. یه خاطره از یه ادم. مهم نیست ادم نزدیک زندگیت باشه یا خیلی خیلی دور. یاد یه اتفاقی میفتی که بین خودتو اون آدم اتفاق افتاده و تو دلبسته ی اون آدم بودی، منتهی اون آدم یه جا حرفی زد که دلت شکست، اعتمادت خورد شد و یا هرچیزی که یه زخم تو دلت باز کرد. مثل زخمایی که کاغذ روی دست ایجاد میکنه. کوچیکه اما سوزشش همیشه هست، هرکاری بخوای بکنی اول اون زخم میسوزه.

من؟ سر سفره اون خاطره یادم اومد. فهمیدم چرا هروقت حرف از مستقل شدن میشه غم بزرگی به دلم میشینه و آخرش؟ خطای اول گفتم.

هزار حسرت بی پایان؛ نامش من. حسرت میخورم چرا بیشتر مراقب دلم نبودم، مراقب اعتماد هایی که کردم، مراقب دنیای رنگی رنگیه چند سال پیشم، مراقب سرزندگی قبلِ اینم و هزار تمام این حسرتا حاصل دو دهه زندگی ناقابل در این دنیا و بین این آدم هاست.

از این به بعد سفت چسبیدم، سفتِ سفت :)، به همه دارایی هایی که فهمیدم به راحتی به دست نمیان، مثل دل سالم.

 

پیِ نوشته: میدونم جمله بندی و انتخاب کلمه هام داغونه تو این پست. اما آخر شبه، مهم تر از اون بداهه نوشتم و دلم نمیخواد ویرایش بزنم.


مشخصات

تبلیغات

کسب درآمد

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فیلم و سریال blog.ir شرکت حسابداری مانا حساب جریآن ارائه ی انواع ابزارآلات نکس وان موزیک IRI | انقلاب اسلامی ایران farhadfery تعمیرات لوازم خانگی وبلاگ شخصی محمد منصورمقدم